چندی است که از حال بدم یار نپرسید
حالی ز دل پر غم افگار نپرسید
چندی است که آن دلبر سیمین رخ مه رو
احوال من غمزده زار نپرسید
آن گل که مرا بندگی اش باعث فخر است
چندی است که از حال بد خار نپرسید
صیاد که در تور غمش کرد اسیرم
رفت و دگر از مرغ گرفتار نپرسید
آن کس که به هر مرده به یک دیده دهد جان
از علت درد من بیمار نپرسید
از من بود علت که نه من در خور اویم
از دلبر من علت این کار نپرسید
دلبر ز کفت هوش و خرد را ببرد زود
دلدادگی از عاقل و هشیار نپرسید
در بازی دنیا دل پر خون به من افتاد
از بازی این گنبد دوار نپرسید
"ما مدعیان در طلبش بی خبرانیم"
از ما خبر از یار، دگر بار نپرسید